مای مونولوگ
گل کلم
داشتم گل کلم درست میکردم
صدای نادر رو شنیدم که داد میزد داددداش دادداش بدو بیا کیس جدید اوردن
راست کار خودته!!!
گفتم هیس ببر صداتو بی ابرویِ بی محلِ خروس!
اخه داد که زد هول شدم یهو جابجا شدم اثر ناقص شد
ولی خب بازم شبیه بود. دلم نبومد سیفون رو بکشم
پاشدم باش رفتم جلو در سلول واستادم تا بیارنش
از همون دور که سربازا در بند رو باز کردن نادر خنده شیطانی رو شروع کرد
پسره خیلی جوون بود ولی یه دل مردگی عجیبی تو نیگاش داشت
بدجوری تو عالم خودش بود. فاز اون حال مزخرفش منم گرفت
با ارنج زدم تو پهلو نادر گفتم درتو بذار گمشو
رفتم تو سلول دراز کشیدم
پسره رو مخم رفته بود. دوست داشتم بدونم چه مرگشه
نه روز تحت نظرش داشتم. دم پر هیشکی نمیشد
روز دهم تو غذاخوری رفتم کنارش نشستم
سر صحبت رو باز کردم
پرسیدم اسمت چیه؟
گفت: -محمد
چرا انقد داغونی؟ حکمت چیه؟
-اعدام
چیکار کردی مگه؟
-ادم کشتم
ازش خواستم ماجراشو تعریف کنه
گفت تو خیایون یه یارویی زنمو دید گفت عجب تیکه ایه
منم جلوشو گرفتم و یه سیلی بهش زدم. کتک کاری شد
وقتی مردم از هم جدامون کردن به زنم گفت جند.ه جمع کن شوهرتو
منم کفری شدم چاقو کردم تو شکمش...
خندم گرفت!
بش گفتم ببین ممد اقا اون موقع با حرف اون یارو زن تو جند.ه نشد
ولی حالا که دیگه کنارش نیستی حتما میشه
اینو که شنید برق از کله ش پرید
دو دستی زد تو سر خودش و شروع کرد به اشک ریختن
منم رفتم پی کارم
روز یازدهم اومد تو سلولم دهنمو بوس کرد گفت داداش تو علم حکمت بلدی؟
گفتم یس
گفت بگو حالا چیکار کنیم؟
گفتم من پس فردا ازاد میشم نگران نباش تو با خیال راحت برو اون دنیا، بسپار به من...
الان پیش زنشم...
خیلی تیکه اس...
نادرم هنوز داره میخنده
گزینه ی دال
پرده رو کشیدم و رو تخت ولو شدم
نگام به سقف خیره مونده
سکوت محض همه جا حکمرانی میکنه
فقط صدای چییییییییییییییس سیگاری که ازش کام میگیرم میاد
به نظرم این صدا فوق العادس
دارم به توصیه یه یارویی عمل میکنم
بهم گفته هروقت درمونده شدی به بدبخت ترین گزینه هایی که میشناسی فک کن
اوکی
امتحان میکنم
امممممم
بدبخت ترین گزینه هایی که میشناسم!؟
اهان
یکی اگاهانه وارد عشقی که نباید، شده و میدونه اخرش دختره رو سیاه بخت میکنه
یکی بعد از یه عمر خداپرستی تازگیا تصمیم گرفته رو دستش تتو کنه No More God
یکی همش در حقش تبعیض و ظلم و نابرابری میشه
یکی جدیدن داره همه درسا رو صفر میگیره
یکی بدجوری محتاج پول شده اما دیگه حتی خانوادشم حامیش نیستن
یکی از بس تو نئشگی سیر کرده دیگه دنیای واقعی واسش عجیب و ترسناک شده
یکی یه روز کوه غرور بود اما حالا باقی مونده غرورش شده سیبل دارت بقیه
ریدم تو این توصیه ات انگل عوضی!!!
یادم باشه وقتی دیدمت بد حالتو بگیرم
نفس عمیق بکش... اروم باش... هووووووم...
یه سیگار دیگه روشن کردم
ایندفعه میخوام به توصیه یه یاروی دیگه به درگاه خدا دعا کنم
ای خدای شیافت کننده حالم گرفته خودت یه گزینه ی مناسب پیش روم بذار که ارومم کنه....
هنوز حرفم تموم نشده بود که یهو از بالا یه گنده بک با طناب اومد پایین دراز کشید پهلوم
گفتم اوی تو دیگه کدوم خری هستی؟
گفت من گزینه ی دال هستم
گفتم ینی چی؟
گفت ینی همه ی موارد
ادامه داد، اومدم ارومت کنم
اومدم بگم د اخه کره خر...
گفت هیییییییششش چیزی نیس فقط چشماتو ببند
چشمامو بستم
هولم داد
چشمامو باز کردم دیدم تو اسمونم دارم سقوط میکنم توی یه بشکه ی بزرگ
با خودم گفتم کاشکی اب توش باشه وگرنه مغزم میترکه...
چند ثانیه بعد؛ شالااااپ
افتادم تو اب
خوشحال شدم که چیزیم نشده
پاشدم واستادم سر پا
اب تا پایین کمرم بود، دقیقن تا زیر تخمام! مث اب استخر بالا پایین میشد
همچین ملایم تخمامو نوازش میکرد... یه حس خوبی بود
سه روز اونجا بودم. هیچ راهی واسه خلاصی نبود
کم کم دیگه اعصابم داشت خراب میشد
رنگ اب دیگه کامل زرد شده بود
روز چهارم دیگه واقعا عصبی شده بودم
کلمه دیو.ث رو پنج شیش بار بلند عربده کشیدم
یهو شالااااااااااااپ
یه چیزی افتاد تو اب
رفتم سمتش دیدم گزینه دال بود
پاشد سرمو کرد زیر اب تا بمیرم
من مقاومت کردم اما به نظر میاد دال زورش بیشتر از این حرفاس
الان هنوز سرم زیر ابه
نیهیلیسم بانو
جذاب ترین بود
حرفاش همه دلپسند بود. تاثیر بسزایی داشت
هر کلمه ای که به سمت قلبم شلیک میکرد دقیق به هدف مینشست
افسوس انگار یه جور سیاه چاله بود
هر روز بیشتر خودمو راهی قعرش میدیدم
عین یه سایه هرجا میرفتم باهام بود
اما نه دنبالم، بلکه روی دوشم
اولش کوچیک بود ولی بعدش بزرگ شد
یه روز رفتم جلو ایینه اما خودم رو ندیدم! بجز تاریکی هیچی ندیدم
به خودم گفتم دیگه باید ازش جدا شم
رابطه قطع شد اما یادش یک لحظه ام از فکرم نرفت
مثل یه سلول سرطانی افتاد به جونم و رشد کرد
بی تردید عقل و قلبم جایگاه جاودانش بود
دوری سخت بود
داشتم به نبودش متقاعد می شدم
که به واسطه پدر-مادرم، دیروز دوباره دیدمش
چقد با کمالات شده بود!
گفت تمام این مدت دلش واسم تنگ بوده
واسم مارلبورو و ترامادول 500 هم اورده بود
مقاومت نکردم
اجازه دادم دوباره وارد زندگیم بشه
اما اینبار با کلماتی به مراتب قوی تر اومد
ازم میخواد باهاش برم
فکر کنم باهاش برم
فقط زمانش معلوم نیس
صندلی
خیلی بد بود! بدترین بود
بدتر از احساس به اخر خط رسیدن بود
اگه میشد چشم رو کدنویسی کرد اولیش اپشنی که واسش در نظر میگرفتم ندیدن صندلی بود
چرا باید هرجا میرم این حجم انبوه صندلی رو ببینم وقتی حتی صندلی کنار عزیزانم جای من نیست؟
ازت متنفرم صندلی!
اسی جرقه
فقط یه بار یادم میاد 7 سالم بود
اون موقع یه خونه ی بزرگ تو یکی از محله های قدیمی شهر داشتیم
واسه اولین بار بود که همزمان با چندتا دختر دوست میشدم. خیلی ذوق داشتم. از صبح تا شب با شورت و استین حلقه ای تو کوچه در حال خاک بازی باهاشون بودم... اسامیشون سمانه و یلدا و مبینا و اسی-جرقه بود.
سمانه الان جنده پولی شده. یلدا رو رفاقتی میبرن، مبینا رو خبر ندارم ولی! پس احتمالا به یه جایی رسیده
اسی ام شادروان شده الان دیگه زنده نیست. همون موقع مرد. میگفتن تقصیر من بوده
از بعد اون ماجرا دیگه بعضی روزا یکم احساس عذاب وجدان میکنم.
تا الان خاطرشو واسه هیشکی تعریف نکردم ولی دیگه وقتش رسیده...
"جرقه" در اصل یه لقب بود که من واسش انتخاب کرده بودم
چون خیلی تر و فرز و کله خر بود. لزوما جثه ی بزرگی ام نداشت! اما بجاش جیگر زیاد داشت. مث برق و باد هی میدویید اینطرف و اونطرف... هر کاری ام که بهش میگفتم بدون چون و چرا انجام میداد
اون روز طبق معمول داشتم با بچه ها بازی میکردم که چشمم به یه درخت توت افتاد...
روبروی خونه اسی اینا خونه ی یه پیرزن-پیرمرد بود که مرده بودن
میگفتن اونام تقصیر من بوده!
توی حیاطشون یه درخت توت خیلی بزرگ بود
همین که چشمم به اون توت های قرمز و ابدار افتاد چشمام گرد شدن و اب از لب و لوچه ام راه افتاد
انقد قیافه ام طمعکارانه شده بود که دخترا ازم ترسیدن فرار کردن رفتن. ولی اسی جرقه باهام موند. اصلن نترسید و با اون صدای بیباکانه (که یادش هنوزم مو تنم سیخ میکنه) گفت اگای بد اخلاگ ِ اخمو... اگای بد اخلاگ ِ اخمو... دالی چیتال موتونی؟ همه چیسپ و پفکا رو خیس تلدی! دخملا لو تلسوندی!!
گفتم اخه اسی جون اونجا رو باش! هوس کردم خو! چیکا کنم؟
گفت ندلان نباش من میلم میالم باست
گفتم ایوول اما چجوری؟
گفت عه اله! اما چدولی؟؟؟
گفتم شاید بتونی از رو پشت بوم خونتون بپری تو حیاطشون
گفت عه اله شاید بتونم از لو پشت فوم خونمون بپلم تو حتاطشون!!!
خلاصه رفت روی پشت بوم خونشون که پرش کنه... من بهش ایمان داشتم
عرض کوچمون زیاد نبود. از پشت بوم اسی اینا تا حیاط پیرزن-پیرمرده حدود 6-5 متر فاصله بود
لامصب اصلنم استرس نداشت! حتی نیاز به دورخیزم نداشت. البته نمیدونم شایدم به فکرش نرسید.
همین که لب پشت بوم رسید عین پرنده ها با دستاش تند تند بال بال زد بعدش پرش کرد تو هوا یکمم با پاهاش بال بال زد...
فکر کنم نصف نصف نصف فاصله رو هم طی نکرده بود که صاف افتاد تو جوب
فشار ابم زیاد بود کاری از من برنیومد.
بعدها جنازشو از فاضلاب بیرون کشیدن. یه چشمش ترکیده بود.
من چیزی یادم نمیاد ولی فکر کنم پدر مادرش نفرین کردن
الان دیگه یه دونه دوست دخترم ندارم
هر روزم هزاران هزار از بچه هام تو راه-اب حموم جون میدن و سر از فاضلاب درمیارن
منم همچنان کاری ازم برنمیاد!
بهشت
روزی مقرر شد بهشت پارس عروس شگوندار آینده شود
یعقوب گفت که دخت اش روزی ز کمال شهره هر بیننده شود
نورسته به تالار آمد و گفت تماشا کن چقدر نیکرو و خوش منظرم
همان روز نخستین دل به شیدایی فرمانم بداد چنان دلپذیر آمد در نظرم
نزد یعقوب رفته و گفتم گر به غلامی پذیری شوم بنده و چاکر و جورکش
پاسخم داد در پی رویش دخت ام ابتدا از این سال به آن سال انتظارکش
جوانی و حیثیت و مسکوکم را پی تصدیق شیدایی گرفت و هیچ یک پس نداد
حتی پاسخ پیام و گله و اذن دیدار و اندکی دلداری ام نداد
نورسته-معشوقم به کمال رسید لیک در عوض شهره ی نامردان شد
یعقوب بی اطلاع اما شیفته ی گشت و گذار و حیله و مال شد
آنچنان بیخیالی طی نمود تا روزگار مرا بی چیز و بهشت اش را پتیاره ی بازار کرد
بهشت اش پیوسته به نامردان کام داد و من آب شدم و یعقوب فقط اهمال کرد
همه چیز در این عرصه دادم و آنچه دیدم بی عاری و ننگ و فساد بود
کاش می دانستم آیا در چشم یعقوب بهشت کم ز دخت اش بود؟
مودم
دل متکدر جنایتی خونین است نتوان نشست
ایام طویلی ست بر ما عشوه گری دارد نتوان نشست
شامگاه دشنه در دست باید گرفت نتوان نشست
خویش را بهر سلب زندگانی به خوابگاهش خواهم رساند
وی را چندی بیدار سپس عمری به خواب خواهم رساند
در اغاز قدری به چراغش خیره شده سپس مقصود به عرضش خواهم رساند
شهادت بخوان ای خاکروبه که امشب تورا به فرجام خواهم رساند
شتابنده لب به شهادت می گشاید اما مجال نخواهد داشت
اولین ضربه را که دریافت کند دگر توان سخن نخواهد داشت
بعدی و بعدی و بعدی و بعدی برایش جانی نخواهد گذاشت
میرود، اما نالایق با خون کثیفش اتاق را پاک نخواهد گذاشت
مدتی تنها شده، لیک دگر وجودش گزندی نخواهد داشت
بی گمان حال خوش این لحظه بی قرص و سیگار طعمی نخواهد داشت
زین پس اتصال از طریق وایرلس جدید، هیچ گونه مشکل نخواهد داشت
در پیمایش این پندار بودم که ناگاه نزول چماغی بر فرق سرم را بدیدم
سپس به تدریج ارتحال یافته و سرگشته خویش را درگیر معراج بدیدم
در ان بالا پدرجان را خندان و مالک ان چماغ بدیدم
در کنار پیکر خویش کرمی در حال کام گرفتن از سیگارم بدیدم
بالاتر برفتم و نوجوانی در حال استمنا با عکس دختری بدهیکل بدیدم
در سویی دگر سالخورده ای شرمسار ز قضای حاجت در بستر بدیدم
و بانویی برهنه در پیشگاه هفت نوچه بدیدم
در کنارش سر کودکی تا گردن فرو رفته در میان زباله بدیدم
و رنجوری نزار به هنگام اشامیدن اب جوی با میل و کمال بدیدم
چنان شگفتی بدیدم ز کار افرینش که سوگند یاد کردم هرگز به درگاه پای ننهم
اگر این سزاوار است هم به ان دنیا هم به این دنیا دگر پای ننهم
احضار روح
داشتم واسه خودم رونانت نیگا میکردم
دقیقن اخراش که تام هاردی چاقو رو کرد تو پای دیکاپریو گوشیم زنگ خورد
استپ کردم، جواب دادم:
بله؟
-سلام بداخلاق جون، کارین ام، میای خونمون روح احضار کنی؟
بلههههه؟!!
-روح... روح...
قطع کردم
ادامه فیلمو پلی کردم
به دو ثانیه نکشید که تمام شیشه های اتاق خورد شدن ریختن
پاشدم دیدم گاز اشک اور انداختن تو خونه
با خودم گفتم حتما طرح برخورد با اراذل و اوباشه
از ترسش پشمام ریخت
حتی فرصت نکردم شلوارمو پام کنم
با تمام وجود فقط دویدم
چیزی ام که ترسمو بیشتر میکرد این بود که دو سه نفر بدو بدو پشت سرم میومدن و صدام میکردن و میگفتن واستا واستا
نزدیکای مرز پاکستان احساس کردم دیگه نمیتونم ادامه بدم
دراز کشیدم دستامو گذاشتم رو سرم گفتم خودم شورتمو میکشم رو سرم فقط جون مادرتون فقط افتابه نذارین تو دهنم...
زدن زیر خنده
تعجب کردم
برگشتم دیدم کارین بود با هرمینه و آرسن
داشتن فیلمبرداری میکردن و هرهر میخندیدن
کارین گفت حالا میای خونمون روح احضار کنی عجقم؟
فکرشو که کردم دیدم اگه فیلمو پخش کنن دیگه نمیتونم تو محل سر بلند کنم
گفتم بله میام
ماشین زمان
به امیر اس دادم بیاد پیشم
وقتی اومد یه نره دیو باش بود
گفتمش امیر این سر خر چیه اخه برداشتی با خودت اوردی؟؟
یارو فیکس دو متر قد داشت اونوقت موهاشو عروسکی بسته بودن واسش
دندوناشم هرکدوم دو سانت با هم فاصله داشتن برده بودنش ارتودنسی فک میکردن درست میشه الان
طرز واستادنشم از لاشخورا بدتر بود
اصن تا دیدمش گفتم امیر کنسل شده برو خونتون
(وقتی میگن نه اومده تو کار ینی همین)
ولی امیر کشیدم یه گوشه گفت داوش این خواوهرزاودمه سپردنش به من گناه داره دوسش دارم باوو بفهم
خود نره دیوه ام گردنشو کج کرد موند نیگام
اخرش به دلیل اصرار و اشتیاق امیر و خواهر زادش و مهمتر از همه نقشه خبیثانه ای که به ذهنم رسیده بود نظرم عوض شد
خواهرزادش موقع داخل شدن عین اسب بکس و باد میکرد!!!
این دیگه کیهههههه امیر!؟ داره پارچه مبلو میخوره چرا؟!
یه جوری مهار کن اینو تا برم یه کوفتی بیارم بخوره تا مارو نخورده
رفتم سر جعبه قرصا دو برگ لورازپام پودر کردم ریختم تو شیرکاکائو دادم سر کشید
خوابش نبرد ولی خیلی اروم و اقا شد
نقشمو کامل اجرا کردم اما نمیدونم چرا دلم خنک نشد!
واستادم همچین که امیر روشو کرد اونطرف با پشه کش محکم زدم تو سرش بیهوشش کردم
امیر که دیدش تعجب کرد گفت داوش این چرا دراز کشید؟
گفتم خوابیده خو تعجب داره؟
گفت باو این اینسومنیا داره
گفتم عههه؟؟؟ حالا ولش کن مهم نیس برو اون پایپ رو بیار یکم حال کنیم
یکی دو ساعتی شیشه کشیدیم بعد خوابمون برد
صبح تو طویله بیدار شدم!
نیمه لخت بودم! ماسک رو صورتم بود!!
از بیرون صدای داد و فریاد و هورا میومد!!!
از تعجب شاخ دراوردم!!!!
همون موقع یه یارویی که اتفاقا اونم ماسک داشت درو باز کرد اومد داخل گفت پاشو ملت منتظرن باو
گفتم کیا؟ با تعجب نیگام کرد و رفت
بیرون که رفتم دیدم همه جا عین قرون وسطی شده!
همه زن و مردا لخت مادرزاد واستاده بودن داشتن منو تشویق میکردن!
نیگا تاریخ گوشیم کردم. 937 میلادی بود!
اونجا یه میز بلند بود... یه ادم عجیب و غریب بسته بودن بهش
یارو فقط یه چشم داشت. دست نداشت، پاهاشم گرد بودن!
ماسکیه یه چاقو داد دستم گفت داوش پوستشو بکن!
من راستشو بخواین بدم نمیومد! اصن علاقه ام داشتم
شروع کردم به پوست کندن از فرق سر کچلش تا پایین پاهای پشمالوش
یاروعه یه ذره ام جیغ نمیزد! درواقع شایدم نمی تونست چون اصن دهن نداشت!
ولی به طرز عجیبی هرچی من بیشتر پوست میکندم اون قدش کوتاه تر میشد!
کارم که تموم شد ماسکیه گفت حالا سرشو ببر بذاور رو سینش
گفتم دستور نده یارو خودم بلدم چیکار کنم
عصبانی شد
زدم کشتمش
مردم قاطی کردن افتادن دنبالم منم فرار کردم برگشتم تو طویله
داشتن درو میشکوندن! باید یه راه دررو پیدا میکردم
گشتم دیدم یه سوراخ کوچیک و تنگ رو دیوار هست. همچین یه بوی گند فاضلابی ام میداد که نگو
با چاقوم خرچ خرچ خرچ کشیدم رو لبه هاش...
راه دررو ساختن از یه همچین سوراخ موشی خیلی زمان بر بود
چقدم عجیب بود که هرچی بیشتر خرچ خرچ خرچ میکشیدم دلم خنک تر میشد!!!!
خلاصه اخرش بعد چند ساعت عرق ریختن بازش کردم رفتم توش قایم شدم
شب شد خوابم برد
نمیدونم چقد خوابیدم
ایندفعه با صدای جیک جیک گنجیشکا بیدار شدم
مشخصا توی خونه خودمون بودم. ولی بازم نیمه لخت بودم!
سردرد داشتم
یه تیکه پوست دو وجبی توی دستم بود و از توی شورتم احساس سوزش میکردم
از سر تا پامم بوی عن میومد!
خیلی ترسیدم. داد زدم امیر کمک... امیییییییییییر...
صدایی نیومد
دوباره داد زدم کمممممک خواهرزاده... خواهرزاده...
بازم صدایی نیومد
رفتم تو پذیرایی دیدم امیر افتاده مرده تو خون غرق شده!
خواهرزادشم مرده بود!
کونشم پاره شده بود!!!
احضار روح
عجب گیری افتادیم!
کارین گفت مادر بزرگم دو روز قبل از مرگش هرچی طلا داشته توی صندوق امانات بانک گذاشته و فقط من از این قضیه خبر دارم. حالا باید قبل از همه کلید رو پیدا کنم.
اگه کمکم کنی نصف طلاها رو به تو میدم
و اضافه کرد اگه همکاری نکنم میده ببندنم به ریل و با قطار و مخلفاتش از روم رد میشه
من جوابم از اول مشخص بود: نعلبکی رو بیارین
البته قبلش اینو بشون گفتم که ممکنه جن یا ارواح خبیث بیان سراغمون...
یا اگه دستشون رو بردارن همگی به گا رفتیم...
ولی نشنیدن
طلا کر و کورشون کرده بود بدبختا رو...
به هر حال من که قصد نداشتم روح احضار کنم!
چهار نفری رفتیم نشستیم تو زیرمین...
باید یه مدلی تظاهر میکردم که باورشون بشه دارم احضارش میکنم. یکم قیافمو کج و کوله کردم و حالت عرفانی به خودم گرفتم. مث مدیوم ها زیر لبم یکم چرت و پرت خوندم و فحش و فضیحت هایی که بلد بودم نثار روح مادربزرگ کردم... یه پنج دیقه ای طول کشید...
کارم که تموم شد با سر اشاره کردم انگشتشون رو مث من بذارن رو نعلبکی
به کارین گفتم الان روحش اینجاس...
نعلبکی رو به سمت حروف میکشونه. روی هر حرفی که رفت بلند بخون تا همراه حروف بعدی یه کلمه تشکیل بشه...
با لبخند گفت باشه
یه جوری که فک کنن کار مادربزرگس با انگشت نعلبکی رو هول دادم به سمت س-ل-ا-م
کارین : ســ...ـلــ...ــا...م!! -دیدین؟ مادر بزرگم سلام کرد!!
تازه اینجا بود که فهمیدن شوخی نیس و اثرات ذوق و ترس تو چهرشون نمایان شد
از همینجا نفس نفس زدن آرسن شروع شد...
گفتم کارین اسمشو بپرس ببینیم خودشه؟
ایندفعه نعلبکی رو هول دادم به سمت ا-م-ا-ل-ص-ب-ی-ا-ن
کارین : ا...م ا...لـ...صـ...بـ...یـ...ا...ن!!! -ام الصبیان؟؟ ام الصبیان کیه دیگه؟؟؟
گفتم مهم نیس فقط کاش بلند نمیخوندیش چون الان صداش کردی
هرمینه ملتمسانه گفت بچه ها من خیلی میترسم تورو خدا میشه تمومش کنین؟
کارین طفلکی ام خیلی وحشت کرده بود؛ لباش خشک شده بودن، رنگش پریده بود
با صدای لرزون پرسید کلید صندوق امانات کجاس؟
نعلبکی رو بردم به سمت ت-و-ک-و-ن-م
کارین : تــ...ـــو کــ...ــو...نــ...ـــم!!!
سه تاشون هاج و واج موندن نیگا من
هرکاری کردم دیگه نتونستم خودمو نیگه دارم و زدم زیر خنده...
آرسن کاملا ریده بود به خودش ولی واسه اینکه نشون بده خیلی شجاس خندید
کارین و هرمینه ام اولش کلی بد و بیراه بم گفتن بعد که خیالشون راحت شد اونام خندیدن
کارین گفت ای کصافط خوب سر کارمون گذاشتیا! میدونستم بلد نیستی روح احضار کنی! :))
لبخند زدم
سرشو انداخت پایین یه اه پر افسوس کشید و گفت پاشین بریم الکی وقتمونو هدر دادیم
به محض اینکه دستمونو از رو نعلبکی برداشتیم ترکید شد هزار تیکه!!!
دخترا جیغ زدن بعدش دوباره زدن زیر خنده...
فک کردن اینم بخشی از برنامه ی منه!
ولی من نخندیدم
اخه میدونستم کار من نبوده...
نیهیلیسم بانو
جذاب ترین بود
حرفاش همه دلپسند بود. تاثیر بسزایی داشت
هر کلمه ای که به سمت قلبم شلیک میکرد دقیق به هدف مینشست
افسوس انگار یه جور سیاه چاله بود
هر روز بیشتر خودمو راهی قعرش میدیدم
عین یه سایه هرجا میرفتم باهام بود
اما نه دنبالم، بلکه روی دوشم
اولش کوچیک بود ولی بعدش بزرگ شد
یه روز رفتم جلو ایینه اما خودم رو ندیدم! بجز تاریکی هیچی ندیدم
به خودم گفتم دیگه باید ازش جدا شم
رابطه قطع شد اما یادش یک لحظه ام از فکرم نرفت
مثل یه سلول سرطانی افتاد به جونم و رشد کرد
بی تردید عقل و قلبم جایگاه جاودانش بود
دوری سخت بود
داشتم به نبودش متقاعد می شدم
که به واسطه بعضیا دیروز دوباره دیدمش
چقد با کمالات شده بود!
گفت تمام این مدت دلش واسم تنگ بوده
واسم مارلبورو و ترامادول 500 هم اورده بود
مقاومت نکردم
اجازه دادم دوباره وارد زندگیم بشه
اما اینبار با کلماتی به مراتب قوی تر اومد
ازم میخواد باهاش برم
فکر کنم باهاش برم
فقط زمانش معلوم نیس
اجل معلق
اووی با توام...
سوال پنج چی میشه؟
به محض اینکه سرشو چرخوند مراقبا ریختن سرش...
نیم ساعت دیگه وقت تموم میشد
خوشبختانه جزوم همرام بود
دراوردمش و جوابا رو نوشتم
کارم که تموم شد یه نفر برگمو ازم گرفت!
با نگرانی نیگاش کردم
گفت تقلب؟ تو دانشگاهه من؟ آ آ...
گفتم جون مادرت ایندمو خراب نکن
به حرفم توجه نکرد
هیییییییییی...
احضار روح
شب اول
نصف شب بود
غرق خواب بودم. یه چیزی زیر پتوم وول وول خورد
چشمامو باز کردم
یه پیرزن چروکیده ی 90-80 ساله ی چشم بادومی بود
دراز شده بود و بربر نیگا میکرد و لبخند میزد. خیلی کریه منظر بود
شب دوم
وارد اتاق که شدم دیدم از همون اول اونجاست
واستاده بود گوشه اتاق فقط نیگا میکرد
بوی تعفن میداد
ازش عکس گرفتم
شب سوم
با دوربین فیلم برداری وارد اتاق شدم
از چهار گوشه اتاق فیلم گرفتم. کسی نبود
دراز کشیدم
صدای خنده شیطانی میومد
یهو از زیر تخت دراومد زد دوربینمو ترکوند
ولی چند ثانیه ازش فیلم گرفتم
شب چهارم
دوربین مخفی وصل کردم به خودم
اخه به نظر خجالتی میومد
وارد اتاق شدم. اونجا بود
از پنجولاش خون میچکید
نشستم رو تخت دوتا سیگار روشن کردم یکیشو بش تعارف کردم
گرفت کشید، مال من هنوز تموم نشده بود. مال منم کشید
جرات نکردم چیزی بش بگم
شب پنجم
.
.
.
شب شیشم
.
.
.
شب هفتم
.
.
.
دیشب
زیاد راضی به نظر نمیومد ولی بلاخره کردمش
کلید صندوق اماناتم ازش دزدیدم
توی سوتینش بود
الانم دارم فیلما رو تدوین میکنم
میخوام پارانورمال اکتیویتی 7 رو بدم بیرون
وامصیبتا...!!! بی ابرویی...!!
وقتایی که اینجوری میشم اگه دوتا ژلوفن و ترامادول نخورم کارم به تهوع و تشنج میکشه
بنابراین سریع رفتم سراغ جعبه قرصا
ولی نه خبری از ژلوفن بود نه ترامادول!! اصن هیچ مسکنی نبود! حتی دریغ از یه استامینوفن ساده
فقط یه ورق الپرازولام پیدا کردم. و البته یه ورق شیاف دیکلوفناک :|
با خودم گفتم سگ تو شانس
الپرازولام که فقط خواب اوره
دیکلوفناکم که اصلن حرفشو نزن :|
به روش قدیمی دستمال بستم به سرم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم
نیم ساعت که گذشت کم کم درد اصلی شروع شد!
اولش حالت تهوع گرفتم... فرصت زیادی تا تشنج نداشتم
پاشدم یه نیگا به الپرازولام کردم یه نیگا به دیکلوفناک!
اگه هیچ کاری نمی کردم سرم منفجر میشد می مردم!
سنگ مفت، گنجیشک بدبخت فلک زده ام مفت! یه الپرازولام خوردم و دوباره دراز کشیدم
نیم ساعت بعد علاوه بر تشدید درد، رگ های اینور و اونور پیشونیمم قمبلی شدن
پاشدم دوباره یه نیگا به الپرازولام کردم یه نیگا به دیکلوفناک
دلم میگفت بردار اون دیکلوفناک کوفتیو بکن تو کونت تا نترکیدی
عقلم میگفت پس مردی و مردانگی و اژدر و ابهتت چی؟
تکلیف ابرو و حرمت و ارمان و هدف چی میشه؟
انصافن راستم میگفت. خیلی خیت بود.
واسه اینکه وسوسه نشم دیکلوفناکو انداختم تو سطل زباله و دو تا دیگه الپرازولام خوردم و دوباره دراز کشیدم
نیم ساعت بعدش کور شدم
انقد این درد تو سرم بزرگ شده بود که دیگه تو جمجمه جاش نمیشد
داشت زور میزد که از چشم و گوش و حلق و بینی و بقیه سوراخا بزنه بیرون
چاره ای نبود! یا مرگ از نوع دلخراش یا زندگی خفت بار با دیکلوفناک... :|
گزینه دو رو انتخاب کردم
باور کنین از بس درد داشت جون نداشتم سر پا واستم
شلوارمو کشیدم پایین و سینه خیز رفتم تو اشپزخونه
در کابینت زیر ظرفشویی رو باز کردم...
دستمو بردم به سمت سطل زباله...
به جون باتباذا دیگه بقیشو یادم نمیاد...!
فک کنم بیهوش شدم دیگه
قانونا باید بیهوش شده باشم تو همون لحظه
نیس سه تا الپرازولام خوردم. به همون خاطر میگم
خلاصه امروز صبح که بیدار شدم حالم خیلی خوب بود
قرصا رو هم دیگه خبری ازشون ندارم
احتمالا مامورین شهرداری اومدن همراه با بقیه زباله ها بردنشون...
پ.ن : به نظرم دیشب که جیپسی کینگ خوندم اون بابک سعیدی دربدر چشمم زد
عااااامو میووون!
عـــامو میون نود دان دونی ناد دنش
جوکودولیاسووو رآآآآآآ ولااا جامه عو
وره دی... لومو لی لی لومو لی لی لومو لی لی
لوکررررین گوردان... لوکررررین گوردان
وره دی... لومو لی لی لومو لی لی لومو لی لی
لوکرررین گوردان... لوکرررین گوردان
لووووووولان....!!! لولو لالای لولو لالای لو لولایوووو لایلـــن
لالای لالای لالاااااااااای
لالااااااااااااا لولو لالای لولو لالای لوووو نایلن.........
-وااااااای وااااااااای
اقای بد اخلاق ِ اخمو تو چیکار کردی با من؟
وااااااای
وااااااااااااااااای
جنس صدات خعلی نایسه!! وااای وااای
تو چرا نیومدی سستیج اخه؟؟
جوووون بابک اهنگ فایر بال ام میخونی؟
+زر نزن :|
بهِ بهِ بهِ بهِ بخونم واست با این دب دبه کب کبم؟
مردک جلف؟!
نخاله؟
من و من و اینه
طرف یه قیچی میگیره دستش وامیسته جلو اینه یکم زل میزنه بعد میوفته به جون موهای خودش و همرو از ته میزنه
تا چند وقت پیش اگه ازم میپرسیدن مسخره ترین سکانسی که واسه انتقال حس دیدی چی بوده؟ اشاره میکردم میگفتم همین سکانس...
اما حالا که با موهای قیچی خورده میشینم فکر میکنم میبینم همچینم مسخره نیست!
ازادی در دستان من
به نظرم این میتونه بهترین گزینه برای مرور سریع تمام خاطرات زندگی در عرض چند دقیقه باشه
باتباذا رو صدا میکنم بیاد کنارم
میبینی؟
از بالای این برج همه مثل نقطه هستن
با این حال انقدر تعدادشون زیاده که نمیتونی همشونو بشماری
هرکدوم از این نقطه ها یه روز واسه خودشون کسی بودن
اون پایین داستان های متفاوتی میتونی بشنوی
اما از این بالا همه مثل همن
خوب نگاشون کن... چه چیزی جز روزمرگی میبینی؟
زنجیر نمی بینی اما میتونی بگی کدوم یکی اسیر نیست؟
پایانی تحسین برانگیزتر از این سراغ داری؟
به نظر میرسه حداقل تو این مورد باهام مخالف نیست
دستشو میگیرم... میریم رو لبه وامیستیم
از بالا کلمه رو سر جمعیت میریزم
کلماتی ویرانگر... کلماتی از جنس درد...
و اهنگ که تموم شد بمب رو ازاد میکنم
بوووووم...
کی میتونه منو مقصر بدونه!
پارلمال گربه ای - رای گیری
اگه نرسه عصبانی میشه
بشخصه اصلن اهمیتی نمیدم گربه ها چی میگن و چیکار میکنن
فقط به خاطر همین ویژگی باتباذا که خدمتتون عرض شد قبول کردم همراهیش کنم
تازه هرچی در توانم بود انجام دادم تا جلو دوستاش سربلند بشه
کت شلوار پلوخوری پوشیدم... عینک دودی و پاپیون زدم... 8-7 پیس بولگاری زدم به خودم...
حتی شاید اگه اون همه بوق راننده اژانس نبود، بیشتر از اینام قر و فر میکردم
تو ماشین از باتباذا پرسیدم این لوسیفر چجور گربه ایه؟
گفت از اون حبشی های چرچیله
کم کم داشتم کنجکاو میشدم ببینمش اما راننده بیچاره هرچی میگازید ما نمی رسیدیم!
بعد از چند ساعت رانندگی اخرش سر از یه اشغالدونی بزرگ دراوردیم
به باتباذا گفتم اینجا که بالاشهر نیست! گفت چرا هس. بالاشهر گربه هاس
هرجارو نیگا میکردیم فقط کوه اشغال بود
میخواستم همونجا برگردم ولی باتباذا دستمو گرفت گفت خواهش میکنم بیا
بعد از لابلای اشغالا عبورم داد تا به اسانسور رسیدیم
سوار شدیم 4 طبقه رفتیم زیر زمین
از اسانسور خارج که شدیم انگار وارد هتل برج العرب شدیم
ابنما ساخته بودن 6 متر! لوستر اویزون کرده بودن اندازه نهنگ!
قدم که برمیداشتیم زیر پامون روشن خاموش میشد!
چندتا گربه گذاشته بودن که فقط جلومون دولا راست بشن
بیشتر دکورشون از طلا بود!
چه درخشنده! چه با شکوه...
فقط اون قوطی کنسروا که به کار برده بودن زیاد سنخیت نداشت
تو سالن اصلی لوسیفر منتظرمون بود
به محض اینکه مارو دید دمشو داد بالا و دوید جلومون و لیسمون زد...
اگه لیس زدن و پذیرایی با استخون ماهی رو در نظر نگیریم میشه گفت همه چیز مطلوب بود.
موقع تصمیم گیری هدایتمون کردن به سمت اتاق جلسات
یه فنجون چای داغ مهمون-مون کردن بعدش با 6 تا گربه ی دیگه با اسم های شارلوت، ریچی، رابی، سیسی، مندی و پانی اشنا شدیم
بجز لوسیفر که از همون اولشم چنگی به دل نمیزد، بقیه گربه های متین و باوقاری به نظر میومدن. البته بی انصافیه اگه اسم مندی رو جدا نبرم چون عیارش از همه بالاتر بود. برخلاف لوسیفر، مندی عجیب دلنواز بود! اسم نژادش رو نمی دونستم. در واقع تاحالا گربه این شکلی ندیده بودم! خیلی خوشگل بود. چشماش دو رنگ بودن انگار!!
از شانس بدم همون لحظه که میخواستم برم کنارش بشینم نطق لوسیفر شروع شد. بعد از اونم متن تصمیمی که قرار بود بگیرن رو اوردن که قرائت کنه
موقع رای گیری گفتن موافقا دستا بالا
لوسیفر و ریچی و سیسی (پسرا) دستشونو بالا بردن. باتباذام چون خیلی با لوسیفر قاطی شده بود دستشو بالا برد
بعدش گفتن حالا مخالفا دستا بالا
شارلوت و رابی و مندی و پانی (دخترا) دستشونو بالا بردن
تعداد مساوی شد!!
دخترا اعتراض کردن گفتن باتباذا تعداد رو بهم ریخته نباید حساب میشده
ولی پسرا زیر بار نرفتن. چون لوسیفر از همه قوی تر بود معلوم بود بحث راه به جایی نمیبره
کم کم بگو مگو شد و داشت به دعوا و زد و خورد کشیده میشد
واسه جلوگیری از بلبشو گفتم دوستان کاری نداره خب منم وارد رای گیری کنین تا دوباره تعداد فرد بشه
باتباذا گفت عههه اره راست میگه و یه چشمک انداخت واسه پسرا
همشون سریع گفتن باوشه باوشه... و تصویب شد
لوسیفر دیگه خودشو برنده فرض کرده بود و با خیال راحت داشت پنجولاشو میلیسید
منم 30 ثانیه فرصت داشتم رای بدم
بولگاری رو دراوردم 3 پیس دیگه زدم
عینکمو از رو چشام برداشتم یه نیگاه عمیق و یه لبخند ژکوند واسه مندی فرستادم
بعد پاشدم گفتم مخالفم...
.
.
.
.
اون شب مندی تونست تو شلوغی منو فراری بده ولی باتباذا گیر افتاد
الانم زیر عمل سومه. دکترش گفته زنده موندنش الله بختکیه
من و مندی ام تو کشورهای عضو شینگن به سر میبریم. از اونجا پیگیر احوالشیم
لامصب هرچی دقت میکنم میبینم این دختر هر چشمش یه رنگه!!!
اقای بداخلاق اخمو
پارلمان گربه ای - دعوت نامه
میگه اینا یه انجمن مخفی تو بالاشهر دارن و هر پنج شنبه جمع میشن تصمیم گیری میکنن
بعد یه کارت دعوتم واسه باتباذا فرستادن که بره اونجا
حالا گیر داده میگه توام بیا من تنهایی خجالت میکشم
برم بگم چی اخه؟
اقای بداخلاق اخمو
کفتر کوچولوی بدبخت بیچاره
به نظر میومد ولش کردن و رفتن
داشت میلرزید
اوردمش پایین. واسش کولر روشن کردم خنکش بشه
نوازشش کردم. بش اب دادم
دونه نداشتیم
نخود ولی داشتیم
بجز کرم همه چیزای دیگه رو بش داده بودم نخورده بود
همون نخود رو به زور گذاشتم تو دهنش
نتونست قورتش بده!
دراوردم یکم واسش جویدمش بعد دوباره گذاشتم تو دهنش
دیگه راحت می تونست بخوره ولی انگار نخود دوست نداشت
همشو تف کرد رو فرش
فقط بلد بود راه بره و برینه
پروازم بلد نبود
ولی هرچی میرید من چیزی به روش نمیاوردم
تازه بیشترم بش محبت میکردم
بجز سک.س دیگه همه جور محبتی بش کردم
حتی لیسشم زدم که فک کنه مامانی بابایی عمویی خاله ای چیزیشم...
هرکاریش کردم حالش جا نیومد!
اخرش دیدم کار من نیست...
تصمیم گرفتم ببرم بسپرمش دست علی کفتر باز
بغلش کردم و رفتم سراغ علی
گفتمش علی این کفترو تیمار کن اب و دونش بده خلاصه یه کاری کن با تمام توان به اجتماعشون برگرده
(هووووم... به به... مهربونی چه حس غیر قابل توصیفی داره...)
موقعی که کفترو به سمت علی گرفتم احساس کردم الاناس که اون حال خوبه، که همیشه تو ماه عسل میگن، بم دست بده (اصن شاید امسال دعوتم کنن)
علی ازم گرفتش. هنوز حال خوبه بم دست نداده بود
تو دلم گفتم صب کن معاینش کنه الان بت میده
صب کردم
یکم پایین بالاش کرد اینور و اونورشو یه نیگا انداخت. یکم نیگا تو حلقش کرد
یکمم نوچ نوچ نوچ کرد بعد.... زززززززارت کلشو همونجا جلو روم کند
یه چک ش زدم گفتم مریییض!! چیکار کردی؟؟ باش چیکار کردی؟؟ حرف بزن!!
گفت داوش مصلحت بود. این کفتر مریض بود اگه خلاصش نمیکردم رنج میکشید
گفتم حالا چیکار میشه کرد؟
گفت واسه این که دیگه کاری نمیشه کرد ولی خودت سریع برو دستاتو بشور خونه ام ضد عفونی کن!
اومدم خونه خودمو بردم حموم با لیف و صابون و ریکا و سه دس شامپو، حسابی شستم ولی با خونه موندم چیکار کنم!!
همه جاش عن عنیه
اصن یه مدته عن شده تو زندگیم
اقای بداخلاق اخموی ضد حال خورده
زندگی در شرایط سخت - جزئیات
بنابراین اگه بخوریش بازم سیر نمیشی پس انقد واسمون خالی نبند
+خب شما باید دانسته هاتو بیشتر کنی
بار اول که خوردم به محض اینکه دستگاه گوارشم باشون روبرو شد گفت این مواد زائد باز اومدن بفرستینشون سمت خروجی... و عینن همون شکلی که بودن بازم دفع شدن
حتی قهوه ایشون پر رنگ ترم شد
ولی بار دوم، اول عصبانی شدم گفتم خو لامصب یه بازنگری بکن شاید یه چیز بدرد بخوری لابلاشون پیدا کنی؛ بعدش خوردم...
بعله
اقای بد اخلاق اخمو
زندگی در شرایط سخت
اررره
توی یه توالت عمومی بزرگ
کوه صفه بودم... شب بود ساعت 1 و نیم اینا...
داشتم گل کلم درست میکردم که صدای تق و توق اومد!! ولی ایندفعه توجهی نشون ندادم و با ارامش به کارم پرداختم
اخر کار موقعی که خواستم برم بیرون متوجه شدم اون سر و صدا مال نگهبان پارک بوده که درو روم قفل کرده
همه جام تعطیل شده بود همه ام رفته بودن...
خسته...
گشنه و تشنه...
بدون توشه... بدون اب و غذا...
خیلی طول کشید تا درم اوردن نامردا... :(
.
.
.
الان میفهمم لئوناردو دی کاپریو توی فیلم رونانت واسه سیر کردن شکمش چی کشید!!
الان میفهمم ادم واسه نجات پیدا کردن مجبوره چه کارا که بکنه!!
کاش همیشه بجای بعدن، همون موقع چیزا رو میفهمیدم
فهمیدنش خیلی تلخ بود. یکمم شور بود البته. خیلی اذیت شدم
به ضرس قاطع میتونم بگم کاری که من کردم از کاری که دی کاپریو کرد بدتر بود
اگه بازیگر بودم باید بابتش دوتا اسکار بم میدادن
انگلا
اقای بد اخلاق اخمو
وامصیبتا...!!! بی ابرویی...!!
وقتایی که اینجوری میشم اگه دوتا ژلوفن و ترامادول نخورم کارم به تهوع و تشنج میکشه
بنابراین سریع رفتم سراغ جعبه قرصا
ولی نه خبری از ژلوفن بود نه ترامادول!! اصن هیچ مسکنی نبود! حتی دریغ از یه استامینوفن ساده
فقط یه ورق الپرازولام پیدا کردم. و البته یه ورق شیاف دیکلوفناک :|
با خودم گفتم سگ تو شانس
الپرازولام که فقط خواب اوره
دیکلوفناکم که اصلن حرفشو نزن :|
به روش قدیمی دستمال بستم به سرم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم
نیم ساعت که گذشت کم کم درد اصلی شروع شد!
اولش حالت تهوع گرفتم... فرصت زیادی تا تشنج نداشتم
پاشدم یه نیگا به الپرازولام کردم یه نیگا به دیکلوفناک!
اگه هیچ کاری نمی کردم سرم منفجر میشد می مردم!
سنگ مفت، گنجیشک بدبخت فلک زده ام مفت! یه الپرازولام خوردم و دوباره دراز کشیدم
نیم ساعت بعد علاوه بر تشدید درد، رگ های اینور و اونور پیشونیمم قمبلی شدن
پاشدم دوباره یه نیگا به الپرازولام کردم یه نیگا به دیکلوفناک
دلم میگفت بردار اون دیکلوفناک کوفتیو بکن تو کونت تا نترکیدی
عقلم میگفت پس مردی و مردانگی و اژدر و ابهتت چی؟
تکلیف ابرو و حرمت و ارمان و هدف چی میشه؟
انصافن راستم میگفت. خیلی خیت بود.
واسه اینکه وسوسه نشم دیکلوفناکو انداختم تو سطل زباله و دو تا دیگه الپرازولام خوردم و دوباره دراز کشیدم
نیم ساعت بعدش کور شدم
انقد این درد تو سرم بزرگ شده بود که دیگه تو جمجمه جاش نمیشد
داشت زور میزد که از چشم و گوش و حلق و بینی و بقیه سوراخا بزنه بیرون
چاره ای نبود! یا مرگ از نوع دلخراش یا زندگی خفت بار با دیکلوفناک... :|
گزینه دو رو انتخاب کردم
باور کنین از بس درد داشت جون نداشتم سر پا واستم
شلوارمو کشیدم پایین و سینه خیز رفتم تو اشپزخونه
در کابینت زیر ظرفشویی رو باز کردم...
دستمو بردم به سمت سطل زباله...
به جون باتباذا دیگه بقیشو یادم نمیاد...!
فک کنم بیهوش شدم دیگه
قانونا باید بیهوش شده باشم تو همون لحظه
نیس سه تا الپرازولام خوردم. به همون خاطر میگم
خلاصه امروز صبح که بیدار شدم حالم خیلی خوب بود
قرصا رو هم دیگه خبری ازشون ندارم
احتمالا مامورین شهرداری اومدن همراه با بقیه زباله ها بردنشون...
اقای بد اخلاق اخموی سردردگم
پ.ن : به نظرم دیشب که جیپسی کینگ خوندم اون بابک سعیدی دربدر چشمم زد
عااااامو میووون!
عـــامو میون نود دان دونی ناد دنش
جوکودولیاسووو رآآآآآآ ولااا جامه عو
وره دی... لومو لی لی لومو لی لی لومو لی لی
لوکررررین گوردان... لوکررررین گوردان
وره دی... لومو لی لی لومو لی لی لومو لی لی
لوکرررین گوردان... لوکرررین گوردان
لووووووولان....!!! لولو لالای لولو لالای لو لولایوووو لایلـــن
لالای لالای لالاااااااااای
لالااااااااااااا لولو لالای لولو لالای لوووو نایلن.........
-وااااااای وااااااااای
اقای بد اخلاق ِ اخمو تو چیکار کردی با من؟
وااااااای
وااااااااااااااااای
جنس صدات خعلی نایسه!! وااای وااای
تو چرا نیومدی سستیج اخه؟؟
جوووون بابک اهنگ فایر بال ام میخونی؟
+زر نزن :|
بهِ بهِ بهِ بهِ بخونم واست با این دب دبه کب کبم؟
مردک جلف؟!
نخاله؟
اقای بداخلاق اخموی بی اعصاب
من و من و اینه
طرف یه قیچی میگیره دستش وامیسته جلو اینه یکم زل میزنه بعد میوفته به جون موهای خودش و همرو از ته میزنه
تا چند وقت پیش اگه ازم میپرسیدن مسخره ترین سکانسی که واسه انتقال حس دیدی چی بوده؟ اشاره میکردم میگفتم همین سکانس...
اما حالا که با موهای قیچی خورده میشینم فکر میکنم میبینم همچینم مسخره نیست!
اقای بداخلاق اخموی بی کرک و پر
گ
حتی نمیشد حرف بزنم
کاملا گـ.ـشاد و کمباد شده بودم
عزرائیلم داشت تو خونه می پلکید
خواستم تسلیم شم...
ولی لحظه اخر یاد اون دیالوگ فیلم رونانت افتادم که دی کاپریو میگه "تا زمانی که میتونی نفس بکشی مبارزه کن"
درسته...
تمام زورمو جمع کردم و یه غلت زدم. از تخت افتادم پایین
یکم استراحت کردم. بعد خودمو انداختم تو سرازیری و تا پارکینگ قل خوردم
سوار ماشین شدم که برم بیمارستان
چراغ سر خیابون قرمز بود
از همون دور گذاشتم رو خلاص
نه گاز دادم نه ترمز کردم
ماشین وسط چهار راه متوقف شد
دیگه نا نداشتم هیچ کاری بکنم
افسر اومد بغلم پرسید چرا اینجا واستادی؟
تمام توانمو به کار گرفتم ولی فقط تونستم بگم : گـ...
تعجب کرد پرسید گمشم؟
با ته مونده انرژیم تکرار کردم : گــــ...
یکم سرشو خاروند و پرسید گلشیفته فراهانی گمشه؟
حوصلم نیومد باش کلنجار برم. فقط تو دلم گفتم اخر و عاقبت مارو باش...
و تسلیم شدم...
کم کم همه جا سیاه شد...
تا چند ساعت هیچ صدایی نمیومد
بعدش سر و صداها اومدن
چشمامو باز کردم دیدم یه دکتر بالا سرمه
نازم کرد و گفت :
-خوبی پسرم؟
شانس اوردی هنوز زنده ای... به موقع رسوندنت بیمارستان
به نظر میاد مث خر ازت کار کشیدن
دو تا ساسون از کیونت گرفتم
چند واحد باد بهت تزریق کردم
واشرتم پوسیده بود یه واشر نو واست گذاشتم
نگران نباش مثل روز اولت شدی...
+ولی من احساس روز اولمو ندارم
اقای بداخلاق اخمو
پارلمان گربه ای - مخمصه
و ادامه داد : بیا فرار کنیم
من صدامو کلفت کردم و جواب دادم : فرار؟ من؟ هه...
یکم سکوت کرد بعد از تو چمدونش دوتا بلیط جمهوری دومینیکن دراورد و با نگرانی گفت : کام ویت می
اینو که گفت، خود به خود رو تصویرمون اهنگ بی تو - سیاوش قمیشی پلی شد و هوا بغضی شد (رو اسم اهنگ کلیک کنید)
دستمو به سمتش دراز کردم
دستشو به سمتم دراز کرد
دوست نداشتیم جدا بشیم اما بدون اینکه از جامون تکون بخوریم بینمون فاصله افتاد و از هم دور شدیم...
گردش فلک یا قضا و قدر
هرکدوم به یه سمت... مندی راهی دومینیکن و من راهی اشغالدونی
(اینجا استپش کنین) البته میدونستم اگه بی برنامه برم گازم میگیرن
به خاطر همین قبلش رفتم سگ فروشی و یه دوبرمنِ عصبانی خریدم
سر ظهر بود... جز من و دوبرمن و لوسیفر هیشکی تو اشغالدونی نبود
خورشیدم اون بالا شاهد؛ و منتظر جزغاله کردن جنازه ی بازنده بود
از دور چشمامو ریز کردم یکم تو چشماش زل زدم
بعد قلاده دوبرمنو باز کردم گفتم اوووناااهاااش بگیییییرش بگیییییرش
همون لحظه لوسیفرم یدونه سوسک گنده ی گشنه انداخت رو زمین گفت بخوووورش بخوووورش
من و دوبرمن اصن نترسیدیم
قرص و محکم واستادیم سر جامون ببینیم چه گـوهی میخواد بخوره
سوسکه بدو بدو اومد جلو پام واستاد
خم شدم گفتم چیه عمویی؟ میخوای پامو بخوری؟ بیا...
کفشمو دراوردم گفتم بفرما بخور
لعنتی راستکی پرید انگشت کوچیکمو خورد!!!!!!
این حرکتو که کرد دوبرمن جیغ زد گفت بدوووووووووو
بعد دوتایی جیغ زنون دویدیم
سوسکه ام بدو بدو پشت سرمون میومد که بخورمون...
ما بدو... سوسکه بدو
ما بدو... سوسکه بدو
از این سر اشغالدونی به اون سر اشغالدونی
اخرش اشتباه پیچیدیم خوردیم به بن بست
همونجوری حیرون و لرزون و گوه خورون واستادیم ته کوچه
سوسکه ام واستاده بود سر کوچه راهو بسته بود
دوبرمن گفت : -یه فکری بکن تا نیومده
سوارش شدم گفتم : +وقتی اومد جلو بدو از روش پرش کن بریم خونه
-نهههه من میترسم پاهام میلرزه نمیتونم بپرم جون مادرت یه فکر دیگه کن
+عجب گیری افتادیم! وسط این مخمصه شیر موز از کجا بیارم برات؟ بپر دردت به جونم اذیت نکن
-ناموسا نمیتونم
(حالا سوسکه ام همینجوری با ارامش داشت یه قدم یه قدم بمون نزدیک میشد)
+رااااااهی نداریم امااااااده شووووو
-نهههههههه
(سوسکه کامل بمون رسید)
+بپررررررر
-نههههههههههههههه
اخرش که دیدم شازده خیال پرش نداره از پشت انگولکش کردم
اونم بلافاصله قشنگ دو متر پرید هوا سه تا چرخ زد
بعدشم صاف افتاد رو سوسکه
وقتی از روش بلند شد از له هم یه چیزی اونورتر شده بود
-اخییییییش نزدیک بود...
حسابی یه نفس راحت کشیدیم
+افرین دیدی چه خوب پریدی
-دهن سرویس این چه کاری بود بام کردی؟باز خوبه به قول خودت «فقط خورشید اینجاس» وگرنه ابروم میرفت که...
یه چک ش زدم گفتم ادا منو درنیار پدرسگ
بعد دو نفری رفتیم سراغ لوسیفر انقد کردیمش تا مرد
اخرشم جنازشو انداختیم تو اشغالا تا جزغاله شه
پ.ن : سوسکه اعصابمو خراب کرد دیگه حوصلم نیومد اخرشو زیاد توضیح بدم
اقای بداخلاق اخمو
وحدت
اگه مسابقه تیر و کمان 90 متری رو در حالی توی استادیوم ازادی برگزار کنن که 100 درصد جوش علیه من باشه و 100 تا تیر بدن بازم تمامشون رو وسط خال میشونم
اگه قهرمان بوکس سنگین وزن جهان رو چلنج کنم و 9 راند مشت بخورم به محض اراده میبرمش گوشه رینگ و انقدر مشت میزنم تا بیهوش بشه و تا زمانی که از دسترسم خارج نشده بازم مشت میزنم
اگه حتی دیقه 119 به عنوان تعویض وقت تلف کنی وارد زمین فوتبال بشم بازم جوری توپ رو به سمت دروازه شلیک میکنم که تور پاره بشه
اگه توی المپیک بعدی بدترین استارت تاریخ رو بزنم بازم فاتح سکوی شماره 1 دوی 100 متر منم
اخرش؟
+امکان انجام همه هس اما اخه هدف چیز دیگس
اقای بداخلاق اخمو
جنبش کرمی
1- پا بذاری رو بقیه کرم ها و ازشون بالا بری تا به راس توده برسی (مث کاری که مشاهیر انجام میدن)
2- دست عشقتو بگیری و بری یه جایی دور از توده با ارامش وول بخوری (مث کاری که ادم خوشبختا انجام میدن)
اقای بداخلاق اخمو
قرار اول با اینه
+یه لبخند کششش دار تحویلش دادم
-خندش گرفت...!
Wo0oW
جالب بود تاحالا همچین چیزی ندیده بودم!
خوشم اومد
+ یکم واسش دلبری کردم
-اونم با اب و تاب واسه من عشوه گری کرد...!
+تند تند پلک زدم
-لباشو غنچه کرد بوس واسم فرستاد...!
حیرت اوره!
انگار یه جور ادم ناشناخته درونش بود که شدیدن برانگیختم می کرد
احساس میکنم هرجور شده باید باهاش ازدواج کنم
اقای بداخلاق خمو
پ.ن : اهنگ وبلاگم پخش نمیشه :(
هل من ناصر یا نصرتی؟